گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید
از در آشتیم آن مه بی مهر درآید
آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان
با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید
ادامه مطلب ...
دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
ادامه در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ...آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوش دارویی و بعد مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خو استی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما بناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
این شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر سوی قیامت می روی تنها چرا
« شهریار »
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قصد دل آزاری من
روزگاری که جنون رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خریداری من