اشک ندامت

گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید

از در آشتیم آن مه بی مهر درآید

آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان

با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید

 

دلکش آن چهره٬ که چون لاله برافروخته از شرم

بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید

سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل

گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پر آید

شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست

تا نسیم سحرم بال و پر افشان ببر آید

رود از دیده چو با یاد منش اشک ندامت

لاله از خاکم و از کالبدم ناله بر آید

شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار

کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سر آید

 

"شهریار"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد